
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چون بر آنجا گذرت می افتاد
به سراپای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانه ی تو
خفته بر موج و امواج نسیم
می گذشتم ز در خانه ی تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده ی لرزان حریر
رنگ چشمان تو را می دیدم
کاش در بزم فرو رفته ی تو
خنده ی جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی دردآلود
سستی و مستی و خوابی بودم
کاش چون آیینه روشن می شد
دلم از نقش تو و خنده ی تو
صیحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده ی تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمی شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه ی خانه ی تو
شور من ولوله برپا می کرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم تو را می دیدم
خیره بر جلوه ی زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه ی مهر تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه ی سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه ی عمر
شعله ی راز مرا می دیدی ...
نظرات شما عزیزان:
پامیدا 
ساعت17:24---27 آذر 1389
|